جلویم نشسته بود و سرش توی موبایل اش بود . دزدکی هی نگاهش میکردم . هزار تا خاطره جلوی چشم هایم پخش میشد . از همه ی روز هایی که با او گذرانده بودم . از شب هایی که دو تایی با هم بیرون می رفتیم . از وقت هایی که زنگ می زدم بیاید ببردم بیرون . از دل تنگی هایی که حاصل از فقط " یک " روز ندیدنش بودند ...از وقت هایی که از مامان یا بابا دلخور می شدم و میگفتم وسایلم را بدهید بروم پیش او زندگی کنم ... از وقت هایی که فقط کافی بود توجهش به یکی دیگر از بچه ها یک درصد بیشتر از من می بود تا کل شب غصه بخورم ! خنده ام گرفته بود ... به " بابا " شدنش... خنده ام گرفته بود به دو تا بچه ای که " مال ِ او " بودند ! فکر کن دو تا بچه ی قد و نیم قد هی جلویت بپرند و هی به دایی کوچک ِ تو
بگویند " بابا " ! به شیطون ترین آدم خانواده و آن کس که شیطنت را در وجود
تو نهادینه کرده بگویند بابا !هضم ِ مرد شدن ِ دایی کوچیکه ، بابا شدن دایی کوچیکه انقدر سخت است که میتواند همه ی دم و دستگاه فکری ات را به هم بزند ! بابا صدا شدنش انقدر خنده دار است که می توانی مثل حالای من حتی وقتی که فکرش هم به ذهنت خطور میکند از ته دلت بخندی مثل تموم عالم حال منم خرابه ... خرابه ......
ما را در سایت مثل تموم عالم حال منم خرابه ... خرابه ... دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : esooran1 بازدید : 20 تاريخ : چهارشنبه 8 دی 1395 ساعت: 14:35